سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادداشت های بازمانده

نظر

قبل از جلفا سوار شدم، بعد جلفا شروع کرد به اشک ریختن. مسافر کناری‌ام، دخترکی که سمت راستم نشسته بود. تاکسی تاریک بود و نتوانستم چهره‌اش را ببینم، فقط فهمیدم چشم‌های درشتی دارد، بی صدا اشک می‌ریخت و بعضی وقت‌ها معلوم بود توان پنهان کردن هق هقش را ندارد... دلم می‌خواست دستم را بیاندازم دور شانه اش، سرش را بگذارم روی شانه‌ام و بگویم ببین دختر جان حالا با خیال راحت گریه کن، بی هیچ حساب و کتاب و فکر و خیال بعدی، کنار آدمی که چند دقیقه دیگر از تاکسی پیاده می‌شود و تو هرگز دیگر نمی‌بینی‌اش... یک وقت‌هایی آدم باید کسی را پیدا کند که بتواند سر بگذارد روی شانه‌اش و گریه کند و بعد بگوید مرسی و برود پی کارش... یک وقت هایی آدم حتما باید با کسی گریه کند...