قبل از جلفا سوار شدم، بعد جلفا شروع کرد به اشک ریختن. مسافر کناریام، دخترکی که سمت راستم نشسته بود. تاکسی تاریک بود و نتوانستم چهرهاش را ببینم، فقط فهمیدم چشمهای درشتی دارد، بی صدا اشک میریخت و بعضی وقتها معلوم بود توان پنهان کردن هق هقش را ندارد... دلم میخواست دستم را بیاندازم دور شانه اش، سرش را بگذارم روی شانهام و بگویم ببین دختر جان حالا با خیال راحت گریه کن، بی هیچ حساب و کتاب و فکر و خیال بعدی، کنار آدمی که چند دقیقه دیگر از تاکسی پیاده میشود و تو هرگز دیگر نمیبینیاش... یک وقتهایی آدم باید کسی را پیدا کند که بتواند سر بگذارد روی شانهاش و گریه کند و بعد بگوید مرسی و برود پی کارش... یک وقت هایی آدم حتما باید با کسی گریه کند...